loading...
ضرب المثل های اروپایی
مهدی احمدی بازدید : 72 شنبه 06 بهمن 1397 نظرات (0)

7

 

غروب بود. اتاق مامان و بابا نیمه تاریک بود. زهرا یک گوشه به پهلو دراز کشیده بود و گل خانوم را توی بغلش فشار می داد. من کنارش ایستاده بودم و بهت زده به در نیمه باز اتاق خیره بودم. از حیاط صدا می آمد.

مردی گفت: «یا الله.»

حاج آقا گفت: «از این طرف... روی پله ها مواظب باشید. فاطی، درو وا کن دیگه.»

عمه خدیج گفت: «فاطی... اِ... داری گریه می کنی؟»

به زهرا نگاه کردم. داشت بی صدا گریه می کرد. گل خانوم را بوسید و گفت: «گل خانوم، داری گریه می کنی؟ گریه نکن گلم. نناقا اومده.»

 

 

از دستشویی بیرون آمدم. مراقب بودم نگاهم به در اتاق نناقا نیفتد. به طرف ایوان خودمان رفتم. دویدم.

 

 

دیوار خانۀ ننه حسن خشت و گلی بود و کوتاه. درِ خانه اش چوبی بود. به جای زنگ کلون داشت. کلون را کوبیدم. قدری صبر کردم. خبری نشد. کلون را محکم تر کوبیدم و صدا زدم: «ننه حسن.»

صدای ننه حسن آمد: «کی یه؟»

چند قدم عقب تر رفتم. ننه حسن آمده بود لب بام. کاسۀ پر از گندمی را که دستم بود، نشانش دادم و گفتم: «دون آوردم برا کفترا.»

لبخندی زد و گفت: «صب کن ننه؛ الآن می آم.»

و ناپدید شد. چند دقیقه بعد در را باز کرد و گفت: «دستت درد نکنه ننه. تو نوۀ رقیه خانومی دیگه، نه؟»

با سر جواب مثبت دادم.

دستش را جلو آورد که کاسه را بگیرد. گفت: «بده من ننه. الآن کاسه شو می آرم برات.»

کاسه را پس کشیدم. گفتم: «خودم بدم بشون؟»

ننه حسن خندید و گفت: «بیا تو.»

رفتم توی حیاط. ننه حسن در را بست و گفت: «حال رقیه خانوم بهتره الحمدلله؟»

چند لحظه ساکت نگاهش کردم. نفسی کشیدم و گفتم: «پاش داره خوب می شه.»

گفت: «خب، خدا رو شکر.»

راه افتاد طرف دالان. پشت سرش رفتم. با هم از پله های خرپشته بالا رفتیم. بالای پشت بام پر از کفتر بود.

حسن یازده کفترش را سپرده بود دست مادرش و رفته بود جبهه. ننه حسن اول فقط به کفترها آب و دانه می داد؛ اما از یک سال پیش که خبر آوردند حسن مفقودالأثر شده، کم کم شروع کرده بود به هوا کردن کفترها و از آن موقع تا به حال، کفترها هر روز زیادتر شده بودند.

پرسیدم: «چند تا شدن؟»

ننه حسن روی چارپایه ای نشست و گفت: «شصت و پنج تا. شایدم پاقدم تو خوب باشه، بشن شصت و شیش تا. اون کفتر سفیده رو نگا کن.» با دست به آسمان اشاره کرد، جایی که یک گروه بیست تایی کفتر داشتند می چرخیدند. گفت: «اون که رو پاهاش پر داره. دختره. یه سالشم نیس. نیم ساعته قاطی کفترای حسن شده. اگه وقتی نشستند، اونم بشینه می گیرمش.» و خندید.

از بالای پشت بام نوک گلدسته های حرم پیدا بود. یادم آمد برای چه کاری آمده ام. کاسه را گذاشتم وسط کفترهایی که روی پشت بام داشتند آب و دانه می خوردند و به گوشه ای رفتم. نگاهی به ننه حسن کردم؛ محو آسمان بود. رو به گلدسته ها کردم.

ــ «خدا... دکترا پای نناقا رو نبریده باشن؛ خب؟... الکی گفته باشن؛ خب؟... اگه پاشو نبریده باشن، من صد... نه؛ هزار میلون رکت نماز می خونم؛ باشه؟... نبریده باشن پای نناقا رو یه وخ... خدا... خب؟...»

 

 

کنار ایوان خانۀ خودمان ایستاده بودم و به در بستۀ اتاق نناقا خیره شده بودم. حاج آقا وارد خانه شد و به طرف اتاق خودش رفت. کنار اتاق نناقا که رسید، مکثی کرد. نگاهی به در اتاق نناقا کرد. سریع به اتاق خودش رفت و در را بست.

 

 

پشت در اتاق نناقا ایستادم. به دستگیرۀ در نگاه کردم. پشیمان شدم. برگشتم و از پله ها پایین رفتم. دوباره به در اتاق نناقا نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم. از پله ها بالا رفتم و در را باز کردم.

نناقا روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. عمه فاطی روی لبۀ تخت نشسته بود و داشت گریه می کرد. مردد بودم؛ اما بالأخره وارد اتاق شدم. عمه فاطی با گوشۀ روسری اشک هایش را پاک کرد و گفت: «برم شام بذارم.» و بلند شد و بیرون رفت. با بلند شدن او ملحفۀ روی پاهای نناقا پیدا شد.

از روی ملحفه پیدا بود که پای راست نناقا دیگر نیست.

گفت: «عوضش دیگه درد نمی کنه.»

به نناقا نگاه کردم. نناقا لاغر شده بود. پیر شده بود. غمگین شده بود. نناقا ام البنین شده بود.

 

 

کنار نناقا دراز کشیده بودم و بغلش کرده بودم. داشتم گریه می کردم. نناقا گفت: «گریه نکن گلم. قسمت منم این بود دیگه.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «نمی دونم... خسته شدم... از این اتاق، از این تخت. آتیش بگیره این تخت که پیرم کرد... دلم تنگ شده... برا ننه م، برا آقام، برا خونه مون تو دهات، برا هادی... برا شیرعلی.»

نناقا چیزی نمانده بود گریه کند؛ اما باز هم گریه نکرد. دست هایش را مشت کرد و صورتش مچاله شد. نفس نفس می زد. وحشت کردم. اتفاقی داشت رخ می داد. شاید هم رخ داده بود.

نناقا را محکم بغل کردم.

 

 

خیلی کوچولو بود. روی یک تکه ابر نشسته بود و با یک ماشین اسباب بازی بازی می کرد. فقط یک شورت سفید پوشیده بود و پستانک در دهان داشت. به من نگاه کرد. دهانش را باز کرد و پستانکش افتاد. گریه کرد. خم شدم و پستانک را در دهانش گذاشتم. خندید.

راه افتادم. روی ابرها پر از بچه کوچولوها بود. همه شان فقط یک شورت سفید پوشیده بودند. بعضی هاشان پستانک در دهان داشتند. همه جا پر از اسباب بازی بود. بعضی از بچه ها نشسته بودند و با اسباب بازی ها بازی می کردند، بعضی ها چهاردست و پا راه می رفتند، بعضی ها هم دراز کشیده بودند و دست و پایشان را تکان می دادند. همه خوشحال بودند. یک عالمه گهوارۀ رنگ وارنگ در هوا معلق بودند و خود به خود تاب می خوردند.

از دور صدای هادی می آمد که داشت لالایی می خواند. نگاه کردم. هادی روی رنگین کمان نشسته بود و پاهایش را آویزان کرده بود. همان بلوز آبی رنگ را پوشیده بود. بچه ای را در بغلش خوابانده بود، تکانش می داد و برایش لالایی می خواند.

جلو رفتم و روبرویش ایستادم. حواسش به من نبود. گفتم: «هادی.»

هادی به من نگاه کرد. انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و آهسته گفت: «هیش، تازه خوابیده.»

آهسته پرسیدم: «این جا پیش خداس؟»

گفت: «آره. یه دقیقه صب کن.»

بلند شد. کودک را بوسید و درون گهواره ای آبی رنگ گذاشت. گهواره خود به خود شروع به تاب خوردن کرد. هادی عروسکی را برداشت و به طرف کودکی که آن طرف تر نشسته بود، رفت. روبروی کودک نشست. کودک به هادی نگاه کرد. هادی عروسک را به طرف کودک گرفت و گفت: «بیا.»

کودک خندید. چهاردست و پا جلو آمد و عروسک را گرفت. هادی موهای کودک را نوازش کرد. بغلش کرد و بوسیدش. لب هایش را روی گردن کودک گذاشت و او را غلغلک داد. کودک خندید.

کنار هادی رفتم. گفتم: «هادی.»

نگاهم کرد و گفت: «جانم.»

پرسیدم: «تو خوشحالی این جایی؟»

خندید و گفت: «آره، خوشحالم. یه عالمه بچه این جا هست. اینو نیگاش کن چقد خوشگله.»

و دوباره کودک را بوسید. گفتم: «دکترا پای نناقا رو...» و ساکت شدم.

هادی، همان طور که به کودک نگاه می کرد، گفت: «می دونم.»

بغض کردم. گفتم: «نناقا همه ش داره غصه می خوره.»

هادی آهی کشید و سرش را پایین انداخت. گفت: «خدا دلش برا نناقا تنگ شده. می خواد بیارتش این جا، پیش خودش. وقتی بیاد این جا، پاش خوب می شه؛ دیگه غصه نمی خوره.»

گفتم: «منم بیام؟ ها؟ به خدا بگو منم بیام این جا؛ خب؟ پیش تو و نناقا. خب؟»

هادی به من نگاه کرد و چیزی نگفت.

گریه کردم. گفتم: «منم می خوام بیام. خب؟ شلوغ نمی کنم. وقتی بچه ها خوابن سروصدا نمی کنم. شیرخشکاشونو نمی خورم... بیام؟... خب؟»

هادی فقط داشت نگاهم می کرد.

 

 

من و زهرا روی ایوان خانۀ خودمان گلیمی پهن کرده بودیم وخاله بازی می کردیم. زهرا داشت چای می ریخت. گفتم: «من دارم می رم جبهه. مواظب خودت و گل خانوم باش.»

قوری اسباب بازی از دست زهرا افتاد. بهت زده به من نگاه کرد. گفتم: «نترس؛ می گن جنگ قراره زودی تموم...»

زهرا توی حرفم پرید: «نرو.»

گفتم: «آخه... باید برم.»

زهرا التماس کرد: «نه... بیا یه بازی دیگه بکنیم.»

چند لحظه نگاهش کردم. چشم هایش داشتند خیس می شدند. بلند شدم و از پله های ایوان پایین آمدم. کنار باغچه رفتم و به درخت انگور نگاه کردم. درخت تقریباً خشکیده بود. دیگر هیچ کس یادش نبود به درخت آب بدهد. شلنگ را به شیر آب وصل کردم. شیر را باز کردم و سر شلنگ را روی درخت گرفتم.

صدای زهرا را می شنیدم که می گفت: «گل خانوم، مگه هر کی می ره جبهه شهید... زخمی می شه؟ دایی عباس که شهید نشده که.»

 

 

بعد از مدت ها نناقا دوباره داشت برایمان قصه می گفت. روی تخت به بالش هایش تکیه داده بود و نشسته بود. من و زهرا در دو طرف نناقا سرمان را روی بازوهایش گذاشته بودیم و بغلش کرده بودیم.

ــ «... شهربانوام مث من نه سالش بود. خونه شون پشت خونۀ ما بود. هر روز می اومد تو حیاط خونۀ ما بازی می کردیم. می دویدیم ردّ هم. می دویدیم لای گندمای زمین آقام. همیشه بلندبلند می خندید. ننه ش می اومد دعواش می کرد؛ می گفت چه معنی داره دختر بلند بخنده؟ مردم چی می گن؟ ولی شهربانو بازم بلند می خندید. من خیلی دوسش داشتم. مریض شد طفلک. هرچی ام دوادکتر کردن، فایده ای نداشت. افتاده بود تو رختخواب. ننه م شیر می داد، می بردم براش. لاغر شده بود. زرد شده بود. دیگه نمی خندید. بعدشم مرد... ننه م می گفت بچه هایی که می میرن، تو بهشت گنجیشک می شن. شاید شهربانوام گنجیشک شده باشه؛ نمی دونم. خدا کنه شیرعلی گنجیشک نشده باشه. خدا که این همه گنجیشک درست کرده، دیگه چرا بچه ها رو گنجیشک کنه؟ کاشکی شیرعلی همون جوری مونده باشه؛ همون جوری کوچولو باشه؛ شیرین باشه؛ همون جوری بخنده... دلم می خواد دوباره بغلش کنم؛ دوباره هی بخنده. حالا که گرّوگر آدم دارن می میرن، آخه من چرا باید رو این تخت...»

نناقا ساکت شد و به روبرو زل زد.

زهرا پرسید: «بابا می میره، نناقا؟»

پرسیدم: «اگه بابا بمیره، می ره آسمون، پیش هادی؟ دیگه نمی آد پیش ما، نناقا؟»

نناقا آهی کشید و گفت: «ایشاالله که طوریش نمی شه. ایشاالله جنگ زود تموم بشه، دیگه هیچ وقتم دوباره شروع نشه.»

گفتم: «نناقا، مامان همه ش داره گریه می کنه.»

زهرا سرش را در سینۀ نناقا فرو کرد و گریه کرد. نناقا موهای زهرا را نوازش کرد و گفت: «گریه نکن گلم. بیایْد سه تایی نماز بخونیم، بعدش دعا کنیم جنگ تموم بشه، باباتون بیاد خونه. دعا کنیم نناقام از دست این تخت راحت بشه.»

گفتم: «من بلد که نیستم نماز بخونم.»

نناقا گفت: «عیب نداره. من بلندبلند می گم، شما گوش کنید، بعدِ من بگید.»

عمه فاطی آب آورد و نناقا یادمان داد وضو بگیریم. نناقا نشسته نماز خواند. کلمات نماز را بلندبلند می گفت و من و زهرا که در دو طرفش نشسته بودیم، تکرار می کردیم. بعدش سه تایی دست هایمان را رو به آسمان گرفتیم و دعا کردیم.

دعا کردیم جنگ تمام بشود؛ دعا کردیم بابا برگردد؛ و دعا کردیم نناقا از دست تختش راحت شود.

 

 

مامان دوزانو وسط اتاق نشسته بود و رادیو را در دست گرفته بود. عمه فاطی روبروی مامان ایستاده بود. هر دو هیجان زده بودند. من، زهرا و سعید کنارشان نشسته بودیم و با دهان باز تماشایشان می کردیم. رادیو داشت خبر پذیرفتن قطعنامۀ 598 و پایان جنگ را اعلام می کرد. خبر که تمام شد، رادیو از دست مامان افتاد. مامان بی اختیار خندید. عمه فاطی هم خندید. مامان سعید را بغل کرد و بوسید. گفت: «جنگ تموم شد. بابا می آد خونه.»

و گریه اش گرفت. سعید گریۀ مامان را که دید، او هم گریه کرد. مامان خندید و دوباره سعید را بوسید. عمه فاطی زهرا را از پشت محکم بغل کرد و بوسید. گفت: «جنگ تموم شد زهرا خانوم. الهی قربونش برم.»

زهرا گفت: «آی!»

من هنوز دهانم باز بود. باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده. پرسیدم: «تمومِ تموم شد؟»

مامان خندید و گفت: «آره، تمومِ تموم شد.»

چقدر برایم عجیب بود. جنگ تمام شده بود. جنگ تمام... خندیدم. گفتم: «برم به نناقام بگم.»

بلند شدم و از اتاق بیرون پریدم. بدون این که دمپایی هایم را بپوشم، پله های ایوان را دو تا یکی پایین رفتم و به طرف اتاق نناقا دویدم. روی پله های ایوان خانۀ نناقا این ها سکندری خوردم، توجهی نکردم و همچنان دویدم. درِ اتاق نناقا باز بود. داخل اتاق پریدم و داد زدم: «نناقا.»

به طرف تخت رفتم. نناقا دراز کشیده بود و چشم هایش را بسته بود. روی تخت پریدم و ذوق زده گفتم: «نناقا، جنگ تموم شد. رادیو گفت. تمومِ تموم شد. صدام دیگه بمب نمی ندازه. نناقا؟»

نناقا تکان نخورد. دستش را گرفتم؛ اما ناگهان با احساس کردن سردی دست، لرزیدم و رهایش کردم. دست نناقا انگار یخ زده بود. به دست و بعد به چهرۀ نناقا نگاه کردم. گیج شده بودم. گفتم: «نناقا... جنگ تموم... نناقا؟»

اما نناقا همچنان بی حرکت بود. انگار خواب بود و در خواب داشت لبخند می زد. دستم را روی سینه اش گذاشتم و تکانش دادم. آهسته گفتم: «نناقا... نناقا... پاشو دیگه.»

و ناگهان فهمیدم. بهت زده به چهرۀ نناقا نگاه کردم. دوباره مهره های کمرم به لرزه افتادند. امیدوار بودم اشتباه کرده باشم. گفتم: «نناقا... جنگ تموم شده... نناقا، پاشو... نناقا.»

نشستم و نناقا را تماشا کردم. باز یک نفر داشت قلبم را فشار می داد. جلو رفتم و لپ نناقا را بوسیدم. کنارش دراز کشیدم و محکم بغلش کردم. صورتم را روی بازوی نناقا فشار دادم و با تمام وجود بو کشیدم.

 

 

 

ــ «بابا.»

ــ «جانم.»

ــ «قبر نناقاتو پیدا کردی؟»

ــ «نه هنوز.»

ــ «نناقای تو چرا مرده؟»

ــ «ترکش رفت تو پاش.»

ــ «ترکش یعنی چی؟»

ــ «ترکش یه چیزی یه مث خورده شیشه؛ به بمب چسبیده. وقتی بمب منفجر می شه، ترکشاش پخش می شن، می رن تو بدن آدما.»

با کف دست اشک هایم را پاک می کنم و به آسمان نگاه می کنم.

آسمان پر از بچه کوچولوهاست. همه شان فقط یک شورت سفید پوشیده اند. بعضی هاشان پستانک در دهان دارند. همه جا پر از اسباب بازی است. بعضی از بچه ها نشسته اند و با اسباب بازی ها بازی می کنند، بعضی ها چهاردست و پا راه می روند، بعضی ها هم دراز کشیده اند و دست و پایشان را تکان می دهند. همه خوشحالند. یک عالمه گهوارۀ رنگ وارنگ در هوا معلقند و خود به خود تاب می خورند.

هادی با همان بلوز آبی اش روی رنگین کمان نشسته و پاهایش را آویزان کرده. بچه ای را در بغلش خوابانده، تکانش می دهد و برایش لالایی می خواند. هادی سرش را برمی گرداند و به نناقا نگاه می کند که دارد از رنگین کمان بالا می آید. شیرعلی با همان کلاه قرمزش توی بغل نناقاست. شیرعلی همیشه می خندد. نناقا هم می خندد.

ــ «بابا.»

ــ «جانم.»

ــ «بیا بریم اون ور بگردیم، شاید پیدا شد.»

ــ «نمی خواد؛ پیداش کردم. نناقای من تو آسمونه، همون جایی که هادی هست، همون جایی که بچه ها هستند. مواظب بچه هان که گریه نکنن یه وقت.»

 

پایان

 

30 بهمن 1390- قم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • دانلود کتاب گلچین ضرب المثل های ایتالیایی، هلندی و دانمارکی؛ گزینش و ترجمه: مهدی احمدی
  • دانلود کتاب گلچین ضرب المثل های اسپانیولی و پرتغالی؛ گزینش و ترجمه: مهدی احمدی
  • دانلود کتاب ضرب المثل ها و حکمت های طنز فارسی دربارۀ زن، عشق و سکس؛ همراه با معادل ها و مش
  • دانلود کتاب گلچین ضرب المثل های آلمانی؛ گزینش و ترجمه: مهدی احمدی
  • دانلود کتاب گلچین ضرب المثل های فرانسوی؛ گزینش و ترجمه: مهدی احمدی
  • دانلود دیوان مهدی احمدی، کتاب چهارم: شعرهای اون جوری
  • دانلود دیوان مهدی احمدی، کتاب اول: بوسه های یواشکی عسل اند
  • دانلود دیوان مهدی احمدی، کتاب دوم: باده های بدنی
  • دانلود دیوان مهدی احمدی، کتاب سوم: پسربچه ها بچه خواهند ماند
  • دانلود کتاب فرهنگ ضرب المثل های انگلیسی، همراه با گزیده ای از ضرب المثل های اسکاتلندی؛ گردآورنده و مترجم: مهدی احمدی
  • دانلود کتاب ضرب المثل های طنز انگلیسی، همراه با گزیده ای از ضرب المثل های طنز اروپایی؛ گرد
  • دانلود تنبل خان (داستان کودک) نویسنده: رودیارد کیپلینگ؛ ترجمه: مهدی احمدی
  • دانلود داستان بلند «نناقا» نوشتۀ مهدی احمدی
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 106
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 18
  • بازدید هفته : 219
  • بازدید ماه : 86
  • بازدید سال : 5,252
  • بازدید کلی : 41,927